تصمیم آرش

امروز تصمیم گرفتم برای ۹۰ روز هر روز بنویسم از خودم از حالم از آینده حتی شاید.

صبح خنک بهاری مثل هر روز بیشه رو آوردم بیرون.

احساس سر زندگی،ارامش،و رضایت نصبی دارم از خودم.

مامان بابام خونه منتظر من که نون ببرم،و من امروز تصمیم گرفتم هرروز یه چیزی یاد بگیرم از نگاه کردن به یه گل یا دیدن یه دوست.

نورا قسمت اول.

نورا داشت با سرعت آدم‌های کنار خودش رو تو پیاده رو کنار میزد تا برسه.به کجا، خودش هم نمی‌دونست.افتاب تابستون شیراز بالای سرش داشت همه چی رو ذوب می‌کرد و قطره های عرق شو می‌ریخت کف خیابون.به اولین درختی که رسید خودش رو زیر سایه اون کشوند تا بتونه چند ثانیه فرار کنه از گرمایی که داشت نفس شو بند می آورد. به بالای سرش نگاه کرد،با خودش فکر کرد این سرو تا حالا برای چند نفر سایه بوده؟
سرو بلند بود،پیر بود،آگاه بود،خسته بود
سالها بود که اونجا بود و دیگه با خورشید دوست شده بود،آفتاب دیگه سرو رو اذیت نمی‌کرد.تنها چیزی که اونو به رنج می‌آورد دیدن آدمهایی بود که بدون توجه به بودن اون از کنارش رد میشدن و شاید متوجه بودن اون نمیشدن.
ولی برای نورا که خورشید دیگه طاقت شو بریده سایه اون سرو مثل رسیدن به چشمه آب سردی بود که یک دفعه وسط کوه پیدا میکنی بود.
نورا آروم رفت عقب تا به درخت تکیه بده،ولی احساس کرد درخت پشتش رو خالی کرده و داره میخوره زمین،گیج از اینکه چه اتفاقی داره براش میوفته سعی کرد تعادل خودش رو نگه داره ولی دیر شده بود.از پشت افتاد بدون اینکه زمین رو حس کنه زیر بدنش.هنوز گیج از اینکه چه اتفاقی براش افتاده سعی کرد سرش رو بچرخونه تا ببینه کجاست.

فکر کردن.حس کردن

امروز تو حیاط کشمیری بعد از خوردن یه لیوان نوشابه سیاه سرد مُردم.یه درد زیاد تو سینم حس کردم و بیهوش شدم . صدا زیاد و دیدن امیر سینا بالای سرم که داشت میزد تو صورتم بلند میگفت زنگ بزنم آمبولانس؟مرگ خیلی نزدیکه . اون ور چه خبره؟ کی بشه بریم اون ور باغ.

حیرون

این موضوع که رابطه عاطفی باعث رشد ما میشه که شکی در اون نیست و اینکه همون قدر هم میتونه باعث در جا زدن ما بشه هم معلومه‌. نگه داشتن و رسیدگی به رابطه عشق و حوصله میخواد.و هر چی رابطه عمیق تر این حوصله و رسیدگی هم عمیق تر. چند روز گرفتار یه حسی هستم تو زندگیم که یه سر اون میرسه به دختری که الان از اون دورم میبینم چقدر دوسش دارم یا فکر میکنم چقدر دوسش دارم.

خیلی بهش فکر میکنم و حدس می‌زنم برای اینه که فکر میکنم دوسش دارم.همیشه تو عمق رفتن با آدمها بهم حس خفگی میده و سریع باید بیام روی آب.اینکا یه آدمی تو زندگیت باشه که همیشه قسمتی از توجه و زمان و عشق خودت رو به اون بدی تا با هم رشد کنید برام هم لذت بخش بوده هم ترسناک،بیشتر ترسناک.

از اینکه نیست غمگینم و از اینکه هست نگران

نگران اینکه چقدر میتونم ادامه بدم و اینکه میتونم نیازهای اون و خودم رو بر آورده کنم .اینکه درک های متفاوتی از موضوع های مثل عمق،تعهد،امنیت،عشق،حسادت، خشم،ناراحتی،لذت و زندگی داشته باشیم.

اینها با شناخت انجام میشه ولی تا وقتی تو سطح رابطه هستی و نرفتی تو عمق همه اینها متفاوته.و اینکه یکی دستتو بگیره بگه بیا بریم پایین تر اون وقت تو چی کار میکنی؟

مرگ

امروز دارم به مرگ فکر میکنم دوباره
چند ساعت دیگه سال تحویل میشه.داشتم به عکس مامان وبابا م نگاه میکردم که اونا هم یه روز میمیرن.ولی کاش یه جوری زندکی کنیم وقتی مردیم نگن راحت شد.یعنی همینجا اینقدر راحت باشیم که وقتی رفتیم اونجا رها شیم.ولی فکر میکنم مامانم اینقدر اینجا گرفتاره که اونجا راحت تره. بیشه رو گذاشتم خونه رامین و چند روز میشه که ندیدمش.
دلم برای دخترک گل فروش خیلی تنگ شده
تو جیبم هیچ پولی نیست ولی راضیم یا فکر میکنم راضیم.
داره نو میشه.ولی من نه.

رو به رو شدن

کوک شدن با طبیعت بعضی وقتها میتونه با لمس یه میوه کاج باشه یا لمس تنه یه درخت اکالیپتوس و گاهی هم میشه که هر کار میکنی میبینی کوک نمیشی که نمیشی.یادم نره چقدر خوشبختم که بیشه هست که میتونم یه صبحی رو تجربه کنم که با بارون شب قبلش یه کاری با حال ادم میکنه تا ذوق کنی و یادت بیاد بدون اینا هیچی نیستی.

روز مرگ

امروزه روشن شد و معلوم شد که شب آخر نبود.هنوز معلوم نیست که روز آخر هست یا نه ولی تا شب همه چی معلوم میشه.
صدای کفتر چایی ها بیرون پنجره داره نزدیک شدن به مرگ رو یادم میاره.نمیدونم چرا روی این تشک پنبه ایی سفید نرم با فکر مرگ بیدار شدم ولی قطعا ربطی یه صداهای بیرون داره.هنوز هنر مردن رو کامل یاد نگرفتم و شاید تا آخرش هم یاد نگیرم.ولی میخوام تا اون وقت کسی رو ناراحت نکنم.
اصلا همچین چیزی امکان داره؟ من هنوز به این باورم که ما خودمون رو ناراحت میکنیم از دست خودمون،وگرنه عامل های بیرون فقط یه ویشکون دردناک هستن از هستی که به ما میگه هوی هواست هست داری با خودت چیکار میکنی.
۷ روز دیگه باید کاری رو انجام بدم.
اگر خروس همسایه بزاره.اگر برم باهاش صحبت کنم بگم ببین صدات خیلی کیریه لطفا نخون شاید دیگه نخوند تا قیامت. یا شایدم خودم کیر شدم و دست از پا دراز تر برگشتم.
و در نهایت ما خودمون خودمون رو نارحت میکنیم نه هیچ عامل بیرونی.
مثل همین خروس.

انتظار

آرایش گاه
آرایش میکنیم تا زیبا تر شیم یا شایدم تمیز تر خلاصه میخوایم از اون چیزی که هستیم تر تَر شیم.
منتظر سیاوش هستم در حین انتظار یه پرتقال از میوه فروشی گرفتم ک زدم به بدن تا روشن بشه هر چه در انتها گلو خشک من که از صبح زود خاموشه‌.
انتظار میتونه رنج بیاره میتونه استرس داشته باشه میتونه با شادی سرکوب شده هم همراه باشه.
برای من که فرصتی هست تا بنویسم تا سیاوش برگرده.

خروس بد صدا

سرما زمستون رفته و دیگه میتونی لخت بی فکر شبا رو تخت بیوفتی تا صبح نگران نباشی که سردت میشه ولی در آخر هممون نگرانیم هر کی نگران یه چی. بیشتر فکرمون نگرانه تا خودمون و اون رو به ما تزریق میکنه. خروس همسایه وقت بی وقت میخونه و من و ذهنمو اذیت میکنه و دوست دارم برم بزنم زیرش تا بفهمه هر چی یه وقتی داره و اگر بیرون زمانش اون کارو بکنی دیگه لذت نداره و شاید یه لگد هم از هستی بیرونت بخوری تا بفهمی داستان دسته کیه؟
‏راستی داستان دست کیه؟ دست ما که نیست،دست این خروس بد صدا هم نیست،به نظرم بیشتر دست طبیعته تا ما،حتی سنگ کف رودخانه داستان رو بهتر از ما فهمیده فقط لاله نمیتونه بگه با صفا حیرون کردی خودتو چی کار میکنی با خودت.با خوده خودت.
‏چون ما بیشتر وقتا با خودمون نیستیم فکر می‌کنیم با خودمونیم.
‏چرا صدای این خروس اینقدر منو اذیت میکنه؟ چرا؟