نورا داشت با سرعت آدمهای کنار خودش رو تو پیاده رو کنار میزد تا برسه.به کجا، خودش هم نمیدونست.افتاب تابستون شیراز بالای سرش داشت همه چی رو ذوب میکرد و قطره های عرق شو میریخت کف خیابون.به اولین درختی که رسید خودش رو زیر سایه اون کشوند تا بتونه چند ثانیه فرار کنه از گرمایی که داشت نفس شو بند می آورد. به بالای سرش نگاه کرد،با خودش فکر کرد این سرو تا حالا برای چند نفر سایه بوده؟
سرو بلند بود،پیر بود،آگاه بود،خسته بود
سالها بود که اونجا بود و دیگه با خورشید دوست شده بود،آفتاب دیگه سرو رو اذیت نمیکرد.تنها چیزی که اونو به رنج میآورد دیدن آدمهایی بود که بدون توجه به بودن اون از کنارش رد میشدن و شاید متوجه بودن اون نمیشدن.
ولی برای نورا که خورشید دیگه طاقت شو بریده سایه اون سرو مثل رسیدن به چشمه آب سردی بود که یک دفعه وسط کوه پیدا میکنی بود.
نورا آروم رفت عقب تا به درخت تکیه بده،ولی احساس کرد درخت پشتش رو خالی کرده و داره میخوره زمین،گیج از اینکه چه اتفاقی داره براش میوفته سعی کرد تعادل خودش رو نگه داره ولی دیر شده بود.از پشت افتاد بدون اینکه زمین رو حس کنه زیر بدنش.هنوز گیج از اینکه چه اتفاقی براش افتاده سعی کرد سرش رو بچرخونه تا ببینه کجاست.
نورا قسمت اول.
پاسخ دهید